تقدیم به دوست این روزهایم سعدی و وحشی بافقی و آقای معلم شمس تبریزی..

 

اسکیزوفرنی با طعم فراموشی ...

 پشت چراغ قرمز بود. دستش را روی فرمان گذاشته بود. اتفاقی چهره اش را به سمتم برگرداند. چند ثانیه خیره شد. من گیج نگاهش میکردم . چه قدر اشنا ... فکر کنم نیمه ای از عمرم را در کنارش بودم. چقدر کوتاه. آن لحظه گذشت. من رفتم ولی ماشین سفید مبهوت از پشت نگاهم میکرد. هنوز به یاد نمی اوردم که بود....

بیا این ترافیک را به هر فال نیک

بگیریم و نسیان توالی کنیم

بیا با عبور از خیابان دلتنگ ها

رسیدن به هم را خیالی کنیم

 

به زور زمان راه را پر کنی

کمی با خودت هم تعارف کنی

و و هر ناگهانیِ دیدار معشوقه را

حسابی به پای عجوز تصادف کنی!!

 

تصادف شبیه نگاهی که در ناگهان

مرادید و  در چشم من جا گرفت

تصادف همان موج دلتنگ چشم

سراغ مرا از دو دریا گرفت

 

دو دریای تاریک در چهره اش

دو نرگس که در بند بیمار و تب

خماری خاصی به آن داده است

 دو چشم سیاه و پر از خواب شب

 

و سعدی شروع شد به اشعار نو

و وحشی همان مست و دیوانه بود

و دیوان که پر بود از دست من

حکایت ز یک شمع و پروانه بود:

 

روی صندلی شاگرد نشسته بود. با دستارو موی سپیدش شروع به خواندن کرد: شبی یاد دارم که.... شبی یاد دارم که .... .... شبی یاد دارم که ...چشمم چشمم چش....کنار پیاده رو ایستادم. ابر ها در انتظار تعیین تکلیف. شاید هوا هم منتظر بود:

 

شبی خواب دیدیم تو را تا سحر

و بیدار گشتم به چشمان تر

تمام تنم غرق اندوه بود

که او ذره خاکی  و غم کوه بود

 

من و تو زمانی مسافر شدیم

میان ترافیک بی تاب من

من و تو غزل وار شعری شدیم

درون خیالات بی خواب من:

 

خیالات من واقعی تر شدند 

زمانی که پائیز من را ربود

زمانی که دستان پر باد مهر 

در را به زردی مطلق گشود

 

تمام تن باغ ترسیده بود

چو یک روح غمگین و غمدیده بود

نگاه سر روح رو به من است

نگاهش شبیه من و یک زن است

تویی ... هان همان کس که از در گذشت

صدایش در این خانه غلتید و رفت

 

تویی روح سردی که ترسیده است؟

که روحش دلی را که دزدیده است،

ز وحشت به سینه فرو میکند

و با خون دمی گفت و گو میکند:

 

"تمام تنم در تنت بند شد

سکوت تنت چون دماوند شد..."

 

زمستان غمگین لبریز من

 و دی ماه بعد از دو پائیز من

نگن گریه بر شعر مختوم من

و عشق پر از برف مغموم من

نیا دیگر این راه برگشته را

نخوان دیگر این ذکر هر هفته را

نگو دیگر از برف دی ماهی ات

و هر سال تاریک گمراهی ات

برو عشق دیگر سراغاز کن

و زخم دلی تازه تر باز کن

 

نباید پی فصل بی برگ رفت

پی یک بهار پس از مرگ رفت

گذشتی زمستان و تن پوش من

بهاری نخوان باز در گوش من

که  ما عاشقی را نیاموختیم

و لب را به چای دگر سوختیم

 

گذاری نکن روی این قطب سرد

که از کوه تا کوه هر فصل درد

پر از قصه های من و رفتن است

و دل  کندن و باز دل بستن است

فراموشی از عشق نشات گرفت

که قحطی باران به رحمت گرفت

 

که این عشق  وصله پر از پینه است

پر از دلخوری های پر کینه است

 

دلم را دوباه ببر و بدوز

اگر خواهی از وصله ای دوختن

و امشب مگر با دل سرد مرگ

"به کشتن فرج یابی از سوختن.."

 

فراموشی از ما به جا مانده است

گذشتن به ما باز فهمانده است:

 

گذشتن خلاصه ی پاییز هاست

اگر مرکبش بر جهان رانده است

فراموشی از شعر راز مگوست

همان قصه ی عمر ناخوانده است....

 

میان افق وحشی ام محو شد

و سعدی خداحافظی کرد و رفت

و شمس آمده اول مهر ماه

معلم شود توی هر ماه هفت

 

مگر این زمستان به اعجاز شمس

عبور از دل تنگ مستان کند

مگر با عبور از تن چار راه

بهاری شود عزم باران کند.....



تاريخ : دو شنبه 7 تير 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, اسکیزوفرنی , با طعم , فراموشی, شعر معاصر, ساختار شکن, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد